سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسوس


ساعت 10:26 صبح چهارشنبه 85/5/4

بیا ای دوست تا در شهر رویا

میان کوی شادی خانه سازیم

هزاران نغمه بر لب می نهد عشق

بیا تا ساز دل را خوش نوازیم

 

بیا ای دوست تا تالاب غم را

درون آبشار نغمه ریزیم

میان اشک خون آلوده خفتیم

بیا تا از دل لبخند خیزیم

 

بیا ای دوست تا همریشه باشیم

بیا عطر گل اندیشه باشیم

نهال عشق روید از دل ما

درخت دوستی را ریشه باشیم

 

 

بیا ای دوست تا در مکتب مهر

ز دانشمند دل سرمشق گیریم

بیاموزیم فن و دانش عشق

از او تعلیم یکرنگی پذیریم

 

بیا ای دوست همدم باش با من

مرا تابان کن ای فردای روشن

طلوع دوستی را صبحدم باش

بهار عشق را گل باش و گلشن


¤ نویسنده: محمد جواد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:29 عصر سه شنبه 85/5/3

 

 


¤ نویسنده: محمد جواد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:10 عصر سه شنبه 85/5/3

A few weeks ago I spoke with a leader of the Independent Student Movement who has escaped to America, and he told me that every young person admitted to college must sign an agreement to “volunteer” for acts of suicide terrorism. Nowadays every university student in Iran must attend courses on how to strap on and detonate a suicide bomb. In a recent speech Ahmadi-Nezhad said martyrdom is the greatest virtue of the Islamic Republic of Iran

ترجمه فارسی: یک رهبر گروه دانشجویی از ایران که به تازگی به آمریکا آمده، به من گفت: هرکسی که در ایران دانشگاه می‌رود، باید یک برگه امضا کند که حاضر است، برای عملیات انتحاری داوطلب شود. این روزها دانشجویان باید کلاس‌هایی برای بستن بمب به بدنشان و انفجار ببینند. احمدی‌نژاد در سخنرانی اخیر گفته است که شهادت‌طلبی، بالاترین ارزش در جمهوری اسلامی ایران است.

به جز جمله آخر، که احتمالا درست است، بقیه، مزخرف‌ترین سخنانی بوده‌ که در چند ماه اخیر شنیده‌ام. واقعا بعضی حرف‌ها، آن قدر چرند است که آدم می‌ماند چه بگوید. اگر در ایران دانشجویید و فردا برای رفتن به کنفرانس به شما ویزا ندادند، یا به یک استاد خارجی ایمیل زدید و در جوابتان گفت، من جواب تروریست‌ها را نمی‌دهم (باورکردنی نیست، ولی پیش آمده)، بدانید که قضیه از کجاها دارد آب می‌خورد.

 

 

منبع :  www.baztab.com


¤ نویسنده: محمد جواد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:32 عصر چهارشنبه 85/3/10

3؟

از ما چه دیده ای که بریدی زما بگو

بیهوده صحبتی که شنیدی زما بگو

مارا بتی برای خودت خواستی نشد

بیگاتگی ز خویش که دیدی زما بگو

بودی مرید مرشد مخلوق ذهن خود

او را نیافتی که رمیدی زما بگو

زآن آمدی که هستی خود بیشتر کنی

کالای نیستی نخریدی زما بگو

پنداشتی که ما و منت بیشتر شود

دیدی که نیست هیچ امیدی ز ما بگو

نفست بهانه کرد که برو شیخ راه باش

بر مدعای او نرسیدی ز ما بگو

مرغ دلت چو در هوس آب و دانه بود

از بام نور بخش پریدی ز ما بگو

 


¤ نویسنده: محمد جواد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:24 عصر چهارشنبه 85/3/10

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
 دردل خاک سیاه
 می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
 کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
 سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
 می چکد بر رخ من اشک نیاز
 می دود در رگ من زهر ملال
 منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
 من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
 می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
 که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
 وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
 باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
 همه ذرات وجودم فریاد


¤ نویسنده: محمد جواد

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
18107

:: درباره من ::

افسوس


:: لینک به وبلاگ ::

افسوس

:: آرشیو ::

تابستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
تابستان 1384

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

خودم
پیامبر اعظم
مقاومت

:: لوگوی دوستان من::





::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::